........
حال عجیبی دارم!
نخواه که توضیحش بدم، از گفتن دلتنگم و خسته ام و... هم بیزارم!
دلم میخواد باشی! چه جوری این نیازمو انکار کنم؟اصلا به کسی چه؟بدار اسمشو بذارن خود خواهی، گور پدر هر چی فلسفه کورر ومنطق لال که عشق رو حصار میکنن و میخوان در بند کلمات معنا کنن....
دلیلی برعشق واضح تر از این؟
میخوام که باشی ای دوست ....
سلامی مجدد
دوستان زمان ثبت نام یادتان هست ؟
چه شور و حالی بود و چه تکاپویی برای تمام شدن مراحل ثبت نام با اون نقشه ای همراه نام نویسی به همه مون دادند ، یادتونه چطور وارسی میکردیم که زودتر مکان های مورد نظر را پیدا کنیم ، بازم چون نمیدونستیم میپرسیدم که بعد این امضاء کجای باید بریم ، وای که شورو حلی بود من که گاهی اوقات به آرشیو خاطراتم میرو و کتابچه افکارم را با دقت نگاه میکنم هیچ یک از روزهای دانشگاه از خاطرم فراموش نمیشه .
آخ که شب اول چه شبی بود ...... یادش بخیر .خوب طبیعی بود هم خونه ای تو که از قبل نمیشناسی ، اونم تو شهر غریب .
من هر می پرسید اون بنده خدا خیلی سرد جواب میداد ، خوب من تا کی میتونستم سوال کنم . چشمتون روز بد نبینه ساعت 7 غروب خوابیدیم .
ساعت 12 دیگه خوابمون نمیگرفت واییییییییییییییی تا خود صبح منو این دوستم بیدار بودیم ، چند دفعه چای دم کردم اما این دوست مون اهل چایی نبود و من تا ته قوری چایی هارو خوردم .
شما چطور بود اولین روز ورودتون ؟
تاز این داستان او روز خیلی بیشتره باشه که به فرصت مینویسم ارسال میکنم .
آرزوی سلامتی همه شما دوستان خوب .